جاکلیدی خرس قهوه ای نشسته کد 28
دستم توی دست تو بود و بلندبلند میخندیدم. کنار خیابان تا شده بودم. نفسم از خنده بند آمده بود و دردی را که در دلم پیچیده بود یادم است. دستم را میکشیدی. دیرمان شده بود. به چه میخندیدم؟ یادم نیست. فقط یادم است انقلاب بودیم. سینما بهمن. فیلم بدی از جشنواره دیده بودیم و برمیگشتیم دانشگاه. خیابان کارگر، بین سیدی فروشها و سمبوسه فروشها، پرینت ارزان، لباس دستدوم و کلوچهی فومن دنبال تاکسی میچرخیدیم و از لای دست و کتف و کمر مردم رد میشدیم. تو بلوز سفیدی را که سمیرا برایت فرستاده بود پوشیده بودی. مردی از روبهرو با سرعت به طرفمان آمد. سرش پایین بود. دستم را رها کردی که رد شود. باز خندیدم. مرد نگاهم کرد. یکآن مردد شدی و به سمتم آمدی. مرد سرش را که بلند کرد، دیگر دیر شده بود. سرش خورد توی سینهات و لیوان آب انارش لبپر زد روی بلوز سفیدت و لکهای شد که تا وقتی کنارم بودی، نه با جوش شیرین رفت، نه با سرکه، نه وایتکس، نه لکهبر رافونه که آخرینبار بهش زدم و توی چمدانت گذاشتم و گفتم: «فقط در خانه بپوش، وقتی کسی نیست.»
چایِ سرد شدهام را یک نفس سر میکشم. صدایش تکانم میدهد. از سکوت خانه است که صدای قورت دادن اینقدر بلند در سرم میپیچد، یا از گوشهایم که دیگر عادت به شنیدن ندارند؟ عادت کردهام به سکوت خالی خانه. به خفگی هوا و زندانی شدن پشت پنجرههای دوجدارهی بیصدا. حتا دوست ندارم ساز هم بزنم. چند ماه میشود که پشت پیانو ننشستهام؟ چهار ماه؟ هشت ماه؟ یادم نیست. انگشتهایم را باز میکنم، مشت میکنم و دوباره باز میکنم. بازِ باز. درد تا مچهایم بالا میرود. انگشتهایم دیگر نه نرماند نه سبک. کوتاه و زشت شدهاند. بندهایشان ضخیم و سفت شدهاند و با هر تکان اضافهای درد میگیرند. با این درد و این ناخنهای بلند و بدقواره که لیز میخورند روی کلاویهها، دیگر نمیتوانم پاساژ والس لامینوری را که دوست داشتی بزنم. آمدی نشستی کنارم، روی صندلی پیانو. گفتی: «دوست دارم که ناخنهایت همیشه کوتاهاند و بهشان لاک نمیزنی.»
اسنیپت داینامیک شما در اینجا نمایش داده میشود...
این پیام به این علت نمایش داده شده است که فیلتر و الگوی مورد استفاده را با هم ارائه نکردهاید.