این داستانِ خاص دربارهی چارلز «چیک» بنهتوست. او روح نبود. کاملاً واقعی بود. یک صبح یکشنبه، به او که با بادگیر آبی تیره روی نیمکتهای زمین بازی لیگ کوچک نشسته بود و آدامس نعنایی میجوید، برخوردم. شاید او را از دورانی که بیسبال بازی میکرد به یاد داشته باشید. من در بخشی از زندگی کاریام نویسندهی ورزشی بودهام، برای همین این اسم از جهات مختلف برایم آشنا بود. وقتی به گذشته فکر میکنم، میبینم سرنوشت باعث شد او را پیدا کنم. من برای روشن کردن وضع خانهی کوچکی که سالها خانوادهام در آن زندگی کرده بودند، به پپرویل بیچ آمده بودم. وقتی داشتم به فرودگاه برمیگشتم، برای نوشیدن قهوه جایی توقف کردم. آن طرف خیابان یک زمین بازی بود که بچههایی با تیشرتهای بنفش داشتند در آن بیسبال بازی میکردند. من فرصت داشتم. قدمزنان به آن طرف رفتم. با انگشتان حلقهشده در حلقههای سیمی، پشت حصار ایستادم، مرد مسنی داشت چمنزن را روی سبزهها ماهرانه هدایت میکرد. آفتابسوخته و پُرچینوچروک بود، و سیگار نصفهای گوشهی دهانش داشت. مرا که دید چمنزن را خاموش کرد و پرسید بچهام در زمین است یا نه. گفتم نه. پرسید آنجا چه میکنم. برایش موضوع خانه را گفتم. پرسید زندگیام را از چه راهی میگذرانم و من اشتباه کردم و این را هم به او گفتم.
اسنیپت داینامیک شما در اینجا نمایش داده میشود...
این پیام به این علت نمایش داده شده است که فیلتر و الگوی مورد استفاده را با هم ارائه نکردهاید.