بعد از رفتن صاحب اراضی و خوردن ناهار، سرعت کارمان کم می شد. درخت گردویی نزدیکمان بود، من می رفتم زیرش دراز می کشیدم و خوابم می برد. پیش از خواب، زن موقرمز، بی آنکه به او فکر کنم، کاملا زنده با همان حالتی که می گفت «تو را می شناسم!» پیش چشمانم ظاهر می شد. خوشحال می شدم. گاهی هم وقتی حس می کردم دارم از گرمای ظهر از حال می روم، به یادش می افتادم. در این خیالات چیزی وجود داشت که من را خوش بین و به زندگی وصل می کرد.
اسنیپت داینامیک شما در اینجا نمایش داده میشود...
این پیام به این علت نمایش داده شده است که فیلتر و الگوی مورد استفاده را با هم ارائه نکردهاید.