شعار شرکت در اینجا قرار میگیرد

کتاب سیرکی با یک راز - سیرک میراندا / پرتقال

نویسنده: کیسی بیزلی

مترجم: ندا احمدی

نشر: پرتقال

رده سنی: نوجوان

تعداد صفحات: 247

https://www.parafstore.com/web/image/product.template/6535/image_1920?unique=50467b2

560,000 ریال 560000.0 IRR 560,000 ریال

560,000 ریال

قابل فروش نیست

این ترکیب وجود ندارد.

شرایط و ضوابط
تضمین 30 روزه بازگشت وجه
ارسال: 2 الی 3 روز کاری

قبل از اینکه عمه گرترودیس فرصت کند چیزی بگوید، میکا سینی چای را بلند کرد. محکم نگه‌داشتنش کار سختی بود و با اولین قدمی که به سمت در برداشت، فنجان‌ها شروع به لرزیدن روی نعلبکی‌هایشان کردند.

عمه گرترودیس راهش را بست و گفت: «کجا می‌ری؟»

میکا سعی کرد زورکی لبخند بزند، جواب داد: «طبقهٔ بالا، برای چای.»

عمه همین‌طور که سینی چای را از دستانش می‌گرفت، نگاه معناداری به میکا انداخت و گفت: «لازم نکرده. تو همین‌جا می‌شینی و شلوغ‌بازی هم در نمیاری.»

اخم‌های میکا رفت توی هم؛ او که سروصدایی نکرده بود. «ولی من همیشه موقع چای می‌رم پیش پدربزرگ افرایم.»

عمه دماغش را بالا کشید و جواب داد: «افرایم خیلی خسته‌ست. فکر کنم بهترین کار اینه که انقدر اذیتش نکنی.»

«اما امروز صبح که حالش بهتر بود! می‌خواست یه چیزی رو بهم بگه... شما نمی‌خواین بذارین ببینمش چون...»

«چون نمی‌خوام تو یه پیرمرد مریض رو دقه به دقه اذیت کنی و چون دلم نمی‌خواد دیگه داستانای مسخره توی گوشِت خونده شه، مخصوصاً داستانای مسخرهٔ پدربزرگت. حالا بشین سر جات.» و با سر به طرف میز آشپزخانه اشاره کرد.

میکا از جایش تکان نخورد، عمه گرترودیس یکی از فنجان‌های گل رز را از سینی برداشت و گذاشت روی میز، بعد ابرویش را بالا انداخت و به میکا خیره شد.

تازگی‌ها میکا حس می‌کرد شبیه کِش لاستیکی‌ای شده که عمه هر بار با حرف‌هایش بیشتر آن را می‌کِشد. مسلماً این کشمکش نمی‌توانست همیشگی باشد، بالأخره یا عمه خسته می‌شد یا کِش در می‌رفت؛ البته امروز وقتش نبود.

با بی‌میلی به طرف میز رفت. توی خیالش قوی‌ترین صاعقهٔ ممکن را به سمت عمه‌اش فرستاد. عمه به طرف در رفت. میکا همین‌طور که پشتش به او بود، گفت: «می‌خواد منو ببینه!»